بسم الله...
الان خدا توفیق داد در قبرستان باعظمت تخت فولاد به زیارت قبر عارف الهی مرحوم حاح محمدصادق تخت فولادی مشرف شوم.
مطلبی به عنوان هدیه این زیارت برای خوانندگان محترم مینویسم شاید برای خودم اثرگذار باشه.
در کتاب نشان از بی نشانها این چنین آمده:
مرحوم حاج محمد صادق در ایام حوانی گارگاه رنگرزی داشته اند.بعضی از روزها بعد از فراقت از کار به همراه شاگردان هود برای تفریح به صحرا می رفتند
در یکی از این روزها که به بیرون از شهر رفته بودند هنگام بازگشت گذرشان به قبرستان تخت فولا می افتد.
در اینجا به پیرمردی برخورد میکنند .
به شاکردان میگوید : بیایید کمی سر به سر این پیرمرد بذاریم.
جلو میرن و سلام میکنند .
پیرمرد که سر بر زانو مشغول تفکر بود سر بلند کرده جواب سلامداد و دوباره سر به زیر انداخت.
محمدصادق به همراه شاگردان مقداری مزاح با او کردند ولی او عکس العملی نشاننداد .
بعد از نا امید شدن از عکس العمل پیرمرد عزم رفتن کردند.
هنگامی کع خواستند راه بیفتند پیرمرد خطاب به محمدصادق گفت : حیف از جوانیات...
و همین یک جمله باعث تحول ایشان و به اصطلاح عرفانی باعث یقظه ایشان شد...
پ.ن:
۱- خدایا آیا میشود کسی بیایید و با نفس گرمش آتش عشق تو را به جانم بیفکند؟!
۲-سعی کردم داستان را به اختصار بنویسم . پیشنهاد میکنم به کتاب نشان از بی نشانها مراجعه کنید.
۳-بعضی وقتها به وبلاگها که سر میزنم میگم حیف...