مرحوم شیخ بهایى در کتاب «نان و حلوا» یش مى گوید که:
در کوههاى «جبل عامل» عابدى زندگى مى کرد.
مدتها بر او گذشت.غذایى برایش مى آمد،نانى برایش مى رسید، زندگى اش مى گذشت.
چند روزى امتحانش شروع شد. غذایش نیامد.
روز بعد هم نیامد.دو سه روز گذشت چیزى پیدا نکرد.
از شدت گرسنگى از کوه پایین آمد.
- مى گویند این داستان، تمثیل خود شیخ بهایى است-
مى گویند: پایین آن کوه جبل عامل ... آتش پرستى بود. به او روى آورد. به او نان و امکانى داد.
چند تا نان گرفت و خورد. سگى آنجا بود. به او حمله کرد. از ترس سگ، همه ى نانها را داد و سگ بلعید.
باز به او حمله کرد. گفت: من دیگر چیزى ندارم، چه سگ بدى هستى.
گفت: نه، تو بدى. من سالهاست اینجا مانده ام. ماهها مرا فراموش مى
کنند، من به سراغ دشمن آنها نمى روم. به تو سه روز نان ندادند با دشمن
آنها مى خورى؟!
اینها تمثیل است.
افسانه اش عین این حقیقت است که ما به خاطر کمها از خدا مى بُرّیم.
(مرحوم استاد علی صفایی حائری -ع ص-)