بازهم دلم و علقه به امام رضا علیه السلام
که ایران اسلامی با تمام وسعتش صحن پر از نور حرمش می باشد
این بار هم پاره نوشته ای دیگر
البته همراه با دو تذکر:
1- این کلمات از عنایات آن سلطان عالم به حقیرترین بندگان خویش است
2- معترفم به این که این کلمات معراست به جای شعر به تعبیر آن روح خدایی که مست از خم می ولایت علوی و رضوی بود :
گریه ای کرده ام امشب...
و شدم راهی آن شهر عزیز
و چه شهری است که می آید از آن
بوی آن دلبر و دلدار
همان دلبر و دلدار که شدم مست و خرابش
شده ام محو جمالش
چه جمالی!
که ببردست دل از یوسف کنعان
و نبرید به جای ترنجش ید خود را
بلکه بریده عوض دست ترنج دل خود را
و در حیرت است از آن حسن و کمال و شرف و هیبت و ...
و در پیش جمالش فرو رفته به خجلت ز جمالش
و گوید به ضمیرش :
که هزار یوسف کنعان همه از بهر رضا خادم و دربان
و در حرم یوسف زهرا بباید که کنند خاک کف صحن و سرایش کحل بصرها
...
گریه ای کرده ام امشب
و شدم راهی مشهد...